شاید ماههای طولانی است که وبلاگ لبهای زخمی را مهمان دلنوشته های جدید و فی البداهه ام نکرده ام و غالب پست های این چند ماهه یا دلنوشتهای آرشیوی قدیمی بوده یا عاریه ای از آرشیو وبلاگهای دیگر و یا متنهای گزینش شده از ارسالی های دوستان بوده است .
امروز روزی و قسمت وبلاگ لبهای زخمی متن کوتاه زیر است و شاید فتح بابی باشد برای به روز رسانی بهتر و بیشتر و مداوم تر این وبلاگ...
این هم متن دلنوشته ای که فی البداهه و بر اساس تصویری از یک واقعیت همین الان نگاشته می شود:
" می خواند مرا...
حجم سایه هایی بلند و معنا دار و گوشه ای پر از هیاهوی بودن.
باید از این عبورگاه بگذرم ، نه چندان که تاولی بر گامهای مبهم مسیر بماند و نه آنگونه که از ترس نتوان نردبان عبور را به نظاره نشست!
باید تاولهای نشسته بر حجم اراده را پاره کرد ، با نیش خارهایی که در همان گوشه پرهیاهو روییده است!
باید آن ترس را ریخت در گودال آب گرفته ای که قدمهای بی توان نردبان عبور در آن غوطه ور است!
باید از این صحنه تصویر گرفت ، تصویری از جنس آسمان ابری!
باید از این تصویر قابی ساخت ، قابی از جنس دلشوره ...!
در پهنای دشتی که صبحگاهان ترنم امید را به شاخک های شاپرکها می پاشد ، نباید دنبال رد پای ستاره ای گشت !
می دانی چرا ؟
بارها و بارها با چشمانم دیده ام : هنوز به آخر شب نرسیده ، ستاره ها هلهله کنان ، گوشه گوشه این دشت را مرور می کنند و رد پایشان را از پهنه آن محو می کنند.
و بارها و بارها شاهد آن بوده ام که طلوع ، برای آمدن آنقدر عجله دارد که گاهی تیرگی شبها را محکم بر زمین می زند تا بیاید و شاید یکبار هم که شده رد پایی از ستارگان آسمان را ببیند...
دلم برایش می سوزد ! برای طلوع نه ! برای آن ستاره ای که نیامده ، می رود! هنوز اولین گامش را بر پهنای این دشت نگذارده ، قدمهایش را در نیمه راه بازمی گرداند !
و باز هم من می مانم و گوشه ای پر از هیاهو ... "